محل تبلیغات شما

حتی فکرشم نکن، نمیشه ادامه داد
تا میام ببخشمت، همه چی یادم میاد

 

هروقت قرار بود برگردم بیرجند، هروقت قرار بود با شوق و ذوق یه سری تئوری های ذهنی در مورد خوش گذروندن توی بیرجند رو توی فکرم طرح بریزم، هر موقعی که فکر کردم ممکنه روزی یا روزگاری در زمان حیاتم پدرم من رو آدم حساب کنه، هر زمانی که احساس کردم ممکنه این دفعه با همه دفعه های قبل تفاوتی داشته باشه، هر دقیقه ای، هر ثانیه ای که فکر کردم اوضاع قراره برام بهتر از این باشه، هر وقتی که از ذهنم گذشت تولدم رو بیرجند باشم بیشتر بهم خوش میگذره و هر لحظه ای که داشتم تصوراتی راجع به بغل کردن و بوسیدن پدرم رو در ذهنم تجربه میکردم؛

بهم یادآوری کنید که ممکنه شبیه چه حیوونی در ذهن پدرم باشه که ترسیدن نورا از من رو به چشم برزخی تشبیه کنن. بهم یادآوری کنین که اینجا همیشه آسمون خونَش همین رنگیه، همینقدر سیاه و تاریک. من برای خودم نگران نیستم، همینقدر که توی این پست ها نوشتم و چندین بار دیگه هم خواهم نوشت، حالم به لحظه بنده و ممکنه با فوتبال امشب همه چیز یه رنگ دیگه باشه، ممکنه با همین گیم نتی که با ابوالضل میرم همه چیز تغییر کنه و بازم دل دل بزنم که کی دوباره تعطیلی پیش بیاد و بیام بیرجند ببینم بچه ها رو؛ من نگران اتفاقات و تصمیماتی ام که ممکنه تحت تأثیر این وضعیت بگیرم و بیفته. بعضی وقتا در تصورات پوچم انکار میکنم هرچیزی که تا حالا شده رو و یه فیلم خونوادگی خیلی ملو توی چشمامه که ما هم نشستیم و هرکسی یه چیزی میگه و بعدش شاید سفره ای پهن میکنیم و غذایی میخوریم، کنارش فیلمی میبینیم و بعد در مورد فیلم با هم صحبت میکنیم که خوب بود یا بد. و اینا همش تصورات پوچیه که باید آگاه باشم ازش. نیاز دارم بهم یادآوری بشه.

خلاصه موضوع به این صورته که نمیخوام توی همچین جمعی تولدّی گرفته بشه برام، خیلی اهل تظاهر نیستم و البته شدیدا رودروایسی دارم! این دو تا با هم تناقض داره و نمیخوام درگیرش بشم. جایگاه مناسبی برای خودم توی همچین جمعی قائل نیستم و نمیخوام عروسک خیمه شب بازی کسی باشم. ما از اولشم رسم تولد گرفتن نداشتیم چون بلد نیستیم تولد بگیریم، چون نمیتونیم متمایز کنیم این روز رو و از کل جریان تولد همون چند دقیقه ای رو درک کردیم که کیک اون وسطه و قراره عکس بگیریم و بگیم ما بودیم توی این تولد.

نمیخوام آقاجان، نمیخوام  ولی اگه زوریه تسلیمم، خاک باید بریزن روی این پوشش خاکستری

 

برمیگردم به شهر خالی از عشق
برمیگردم بپرسم حالی از عشق

از خاطره ها، چی مونده برام
به جز خیالی از عشق

من دل بستم، به هرچی مال من نیست
به هر چی که، به فکر حال من نیست

دل خسته شدم، از این همه غم
که بی خیال من نیست

یه جوری دوری و یه جوری گم شدم که باورم نمیشه
کسی که عاشقه، محاله بگذره از اون که زندگیشه

!*! جاده ای که ساخته بودم از روی خودم گذشت !*!

!*! سکوت سرشار از حرکات ناکرده است !*!

!*! ای دوست این پیراهن است افسار نیست !*!

رو ,توی ,ممکنه ,یه ,ای ,نمیخوام ,ای که ,از این ,بهم یادآوری ,و نمیخوام ,باشه، هر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها