تجربه ثابت کرده برای تلخی هیچ حجمی کافی نیست. احساس بیهودگی از هفته قبل تا امروز تقریبا هر روز ادامه داشته. دیروز و پریروز و البته امروز نمیگم به اوج رسیده، ولی خیلی خودنمایی کرده. فرصت دارم که بنویسم، خیلی دوست دارم خودم رو وقتی مینویسم و نمیگم. و خواهم نوشت، شاید امشب که برگردم خونه.
میتونم یه لیست کامل از کارای مسخره و بی فایده ای که این هفته انجام دادم بنویسم که قطعا یکی از اولین ترینهاش شرکت توی درمونگاه بوده. دلیلم میخواد واقعا؟ :/
عمری اسیرم، لعنت به دریا // کشتی ندارم لعنت به سرما
این روزا شلوغه، اما بی فروغ // شاید که خود کشتی هم دروغه
منو تو باید، یاد بگیریم شنا // هرچند که این دریای کوچیک بزرگه
بیا کشتی هم باشیم عابر // بیا باهم بشیم مسافر
دستای من حاضرین پارو بشین // چشم من میشی ناخدای من
آهای سینه سکّان من میشی؟ // راه زیادی مونده تا خدای من
اگه نیای امشب وسط دریام // تموم راهو میرم با دستام
بیا کشتیه هم باشیم عابر // بیا باهم بشیم مسافر
!*! جاده ای که ساخته بودم از روی خودم گذشت !*!
هم ,عابر ,* ,خیلی ,بیا ,بی ,باشیم عابر ,بیا باهم ,هم باشیم ,کشتی هم ,که این
درباره این سایت