محل تبلیغات شما



بعضی وقتا هی نمیشه لامصب. هرچی فکر میکنی، رویا میچینی، برنامه میریزی، فکر میکنی، فکر میکنی، فکر میکنی، میخندی، کیف میکنی با فکرات، ولی دونه به دونه نشونه ها بهت میگن نمیشه. دلم خیلی سرده، نه کسی میفهمه، نه من میتونم و بلدم و حتی درست میدونم بفهمونم.

میخوام آتیش بگیرم، داره سوز نی میاد

دلم از غصه پره اون که رفته کی میاد

 

و چلغوز را میبینی که مثل چُغُکی خواب است و باز فکر میکنی و میخندی

سلام

آیا باید قبل از هر فرازی یک فرود وجود داشته باشه یا نح؟

این مدت فوق العاده درس نخوندم، ولی خوندم. نسبت به خیلی از وقت هایی که توی این 9 سال گذروندم بهتر و بیشتر خوندم. از امروز میخوام خیلی بیشتر بخونم و آخر هفته با یه اطمینان فوق العاده بالا از نمره عالی تفریح کنم و لذت ببرم.

فرود بخشی از زندگیه که هممون تجربه میکنیم ولی مهم اینه که دوباره به فرازش برسیم. منم الان تو فرودم و منتظر یه فراز بزر. تنها ترسی که همیشه دارم اینه که وقتی تو فرودم نمیرم. اوضاع برام خیلی سخت میشه

یه نهضت علمی اخلاقی اعتقادی نیاز هست که از امروز طرفای ظهر استارتش رو میزنم. شاید با کمک نسرین، شاید بدون کمکش ولی به هرجال باید انجامش بدم.

امروز 7 مهر 1398ه و امیدوارم چندین تا خبر خوب بشنویم.

پس به توکل نام اعظمت

بسم الله .


درس زندگی:

1. در طول زندگی، چیزای مختلفی برای آدم ارزشمند و بی ارزش میشه. اهمیت همه چیزها برای آدم در نوسانه. اگه چیزی» توی زندگیتون بود که برای مدت طولانی ارزشش رو حفظ کرد حتما مواظبش باشین، چون از دست دادنش مساویه با از دست دادن ارزشای زندگیتون.

2. اگه به هر دلیلی، یکی از عزیزای زندگیتون شما رو از اون چیز» دور کرد و در تلاش بود تا براتون بی ارزشش کنه، به دل نگیرین. عزیزترین افراد آدم وما کسایی نیستن که بیشتر میفهمنتون.

3. برای بعضی چیزها باید جنگید، خون ریخت و خون داد، اما حواستون باشه، یه مرز خیلی باریک بین ارزش ها و عزیزانتون وجود داره و وقتی شمشیرتون خارج بشه قطعا این مرزو پاره میکنه 


سلام.

دیروز که قصد داشتم بنویسم کمی مرتب تر بود فکرهام ولی مرورگر لعنتی عزیز بلاگفا رو بالا نمیاورد. تقریبا میتونم بگم به احتمال 99% روحم مریضه. مریض واقعی! یعنی نیاز دارم که قرصی دوایی شربتی آمپولی مصرف کنم یا حتی اگه پزشک تشخیص بده بستری بشم. این روزا یه آدم فوق العاده منفعلم که مغزش همه جا میره، ولی دست و پاش و بدنش رو نمیتونه حتی تا کنار سینک ببره و یه مسواک بزنه یا قرصاشو بخوره. وقتی میخوابه بدون برنامه میخوابه و هیچ برنامه ای نداره که کی بیدار بشه و وقتی بیدار شد چیکار کنه. یکی از متعفّن ترین و تنفر برانگیز ترین حالت ها و وضعیت های زندگیمو دارم تجربه میکنم که شاید نوشتنش بتونه بعدها خیلی بهم کمک کنه تا تکرار نشه.

به صورت خلاصه که بخوام عنوان کنم و پای شما رو به ادامه مطلب بازنکنم باید بگم حالم شدیدا بده! خیلی بیحال و رو به قبله حتی. انگیزه و توان و اراده و هیچ چیزی ندارم و ذهنم خیلی سریع دنبال چیزای منفی میگرده و دچار خمودگی بیشتری میشم.

اینبار هم نشد» شرح اون روز شماریه که حدودا تا یک هفته قبل ادامه داشت و تصویر خیلی واضحیه از چیزی که تلاش داشتم توی این دو پاراگراف توضیحش بدم. نمیتونم واقعا و مطمئنم باید کمک بگیرم ولی از کی و از چی نمیدونم. توی ذهنم شدیدا توکل دارم به خدا، ولی در عمل بازم یه چیز دیگه ام.

میخوام مدتی بدون رودروایسی هر چیزی که توی زندگی حالم رو حتی کمی بد میکنه بنویسم و یه راهی برای حذف، اصلاح یا تحمل راحت ترش پیدا کنم. بنابراین احتمالا پست های بعدی ادامه مطلب های طولانی ولی رمزداری خواهد داشت که شاید خودمم دیگه هیچوقت برنگردم بخونمشون. اون چیزی که برای بعدها یادگاری میذارم رو همین صفحه اول پست مینویسم که اگه رهگذری، وبلاگ نویسی، همسری، خواهری، برادری، دوستی، آشنایی، دشمنی یا هر چیز دیگه ای اومد و چیزی به ذهنش رسید برام بنویسه و شاید قدمی بردارم با راهنمایی هاش.

به یادگار از دفتر خاطرات نه خیلی قدیمیم و یادداشت بلندی که نزدیک به 5 سال قبل برای مهدی نوشتم و هیچوقت به دستش نرسید:

من خود واقعیمو یه جای دیگه جا گذاشتم، و میترسم یه وقت مُرده باشه


سلام و درود

این عادت احمقانه صبح بیدار شدن، جمعه ها واقعا اذیت کننده است، البته امروز کار هم زیاد داریم و شاید بهتر شد، ولی کلا خیلی خره.

از دیروز پریروز که توی وبلاگ یکی از عزیزان بخشی از این آهنگ چاووشی رو شنیدم رفته تو مُخم، لامصب درم نمیاد. خوشم نمیاد از این بشر، قبلا صداش خیلی به دلم مینشست ولی اخیرا آخرین گزینه ـم برای گوش دادنه.

به هر حال، هفته آخر بخش هست و بعدش ان شاءالله بیرجند در انتظارم خواهد بود و هزار مسئله!

 

کاری کردی بعد تو، دل نبندم به کسی

جای من باشی تو هم، به همینجا میرسی

(مهدی یرّاحی - نمیشه ادامه داد)


تجربه ثابت کرده برای تلخی هیچ حجمی کافی نیست. احساس بیهودگی از هفته قبل تا امروز تقریبا هر روز ادامه داشته. دیروز و پریروز و البته امروز نمیگم به اوج رسیده، ولی خیلی خودنمایی کرده. فرصت دارم که بنویسم، خیلی دوست دارم خودم رو وقتی مینویسم و نمیگم. و خواهم نوشت، شاید امشب که برگردم خونه.

میتونم یه لیست کامل از کارای مسخره و بی فایده ای که این هفته انجام دادم بنویسم که قطعا یکی از اولین ترینهاش شرکت توی درمونگاه بوده. دلیلم میخواد واقعا؟ :/

عمری اسیرم، لعنت به دریا // کشتی ندارم لعنت به سرما

این روزا شلوغه، اما بی فروغ // شاید که خود کشتی هم دروغه

منو تو باید، یاد بگیریم شنا // هرچند که این دریای کوچیک بزرگه

بیا کشتی هم باشیم عابر // بیا باهم بشیم مسافر

دستای من حاضرین پارو بشین // چشم من میشی ناخدای من

آهای سینه سکّان من میشی؟ // راه زیادی مونده تا خدای من

اگه نیای امشب وسط دریام // تموم راهو میرم با دستام

بیا کشتیه هم باشیم عابر // بیا باهم بشیم مسافر


سلام

چندین و چند عنوان دیگه رو دلم میخواست برای این پست بذارم، کاش جای بیشتری بود

طلوع میکنم دوباره میان گله های گرگ تر // در آتش ترانه ای مهیب تر بزرگ تر»

دری که بستم رو خودم، دوباره وا نمیکنم // برای بخشیده شدن، هرگز دعا نمیکنم»

از کجا معلوم دل تو یه روز برام تنگ شه و // یه جور بخوای بیای پیشم که هیچکی با خبر نشه»

 

برای جلوگیری از آسیب و گزند، رمز گذاشتم اما به همه داده میشه. استثنائاتش شخصیه که متعاقبا مشخص خواهد شد

 


سلام. مقادیر زیادی دلگیر و دلتنگم.

همین چند روز پیش بود که برای یکی از دوستان که در مورد کتاب و فیلم پست گذاشته بود نوشتم و حرف از آرتمیس هم به میان آوردم. داستان آرتمیس از جایی برای من شروع شد که آخرین قسمت از فیلم هری پاتر اکران شد و یه نسخه پرده ازش توی سایت های هواداری پخش شد و من لینک دانلودش رو توی وبلاگ ورودی مون پست کردم. اونجا یکی از همکلاسی ها برام کامنت گذاشت که اگه آرتمیس فاول رو بخونی هری پاتر برات هیچ میشه و چه خوش گفت.

 

تو همان قصه ناگفته پنهان منی، ساحل امنی و تو موج خروشان منی

تو که نزدیکی به من حاج عجیبیه تو دلم، اگه بارون بباره

(آرون افشار - خط و نشان)

از این بشر پریروز اولین بار یه آهنگ شنیدم. یکی از آهنگاشو توی فلافل آبادان هم شنیده بودم که یه قسمتیشو یادداشت کردم بعدا سرچ کنم ببینم کیه و آهنگشو دانلود کنم که پشت گوش افتاد البته. اما جالبیش این بود که همون شب مهمون دورهمی مهران مدیری بود و من برای اولین بار نشستم کامل دیدم دورهمی رو. با این حال من مثل همیشه زیاد از اونایی که سر زبون دارن و خیلی بروز میدن خودشونو خوشم نمیاد که البته ممکنه اشتباه باشه! ولی That's it


هاوس: آدما هیچوقت تغییر نمیکنن، فقط به مروز زمان بیشتر به چیزی که واقعا هستن نزدیک میشن

 


حتی فکرشم نکن، نمیشه ادامه داد
تا میام ببخشمت، همه چی یادم میاد

 

هروقت قرار بود برگردم بیرجند، هروقت قرار بود با شوق و ذوق یه سری تئوری های ذهنی در مورد خوش گذروندن توی بیرجند رو توی فکرم طرح بریزم، هر موقعی که فکر کردم ممکنه روزی یا روزگاری در زمان حیاتم پدرم من رو آدم حساب کنه، هر زمانی که احساس کردم ممکنه این دفعه با همه دفعه های قبل تفاوتی داشته باشه، هر دقیقه ای، هر ثانیه ای که فکر کردم اوضاع قراره برام بهتر از این باشه، هر وقتی که از ذهنم گذشت تولدم رو بیرجند باشم بیشتر بهم خوش میگذره و هر لحظه ای که داشتم تصوراتی راجع به بغل کردن و بوسیدن پدرم رو در ذهنم تجربه میکردم؛

بهم یادآوری کنید که ممکنه شبیه چه حیوونی در ذهن پدرم باشه که ترسیدن نورا از من رو به چشم برزخی تشبیه کنن. بهم یادآوری کنین که اینجا همیشه آسمون خونَش همین رنگیه، همینقدر سیاه و تاریک. من برای خودم نگران نیستم، همینقدر که توی این پست ها نوشتم و چندین بار دیگه هم خواهم نوشت، حالم به لحظه بنده و ممکنه با فوتبال امشب همه چیز یه رنگ دیگه باشه، ممکنه با همین گیم نتی که با ابوالضل میرم همه چیز تغییر کنه و بازم دل دل بزنم که کی دوباره تعطیلی پیش بیاد و بیام بیرجند ببینم بچه ها رو؛ من نگران اتفاقات و تصمیماتی ام که ممکنه تحت تأثیر این وضعیت بگیرم و بیفته. بعضی وقتا در تصورات پوچم انکار میکنم هرچیزی که تا حالا شده رو و یه فیلم خونوادگی خیلی ملو توی چشمامه که ما هم نشستیم و هرکسی یه چیزی میگه و بعدش شاید سفره ای پهن میکنیم و غذایی میخوریم، کنارش فیلمی میبینیم و بعد در مورد فیلم با هم صحبت میکنیم که خوب بود یا بد. و اینا همش تصورات پوچیه که باید آگاه باشم ازش. نیاز دارم بهم یادآوری بشه.

خلاصه موضوع به این صورته که نمیخوام توی همچین جمعی تولدّی گرفته بشه برام، خیلی اهل تظاهر نیستم و البته شدیدا رودروایسی دارم! این دو تا با هم تناقض داره و نمیخوام درگیرش بشم. جایگاه مناسبی برای خودم توی همچین جمعی قائل نیستم و نمیخوام عروسک خیمه شب بازی کسی باشم. ما از اولشم رسم تولد گرفتن نداشتیم چون بلد نیستیم تولد بگیریم، چون نمیتونیم متمایز کنیم این روز رو و از کل جریان تولد همون چند دقیقه ای رو درک کردیم که کیک اون وسطه و قراره عکس بگیریم و بگیم ما بودیم توی این تولد.

نمیخوام آقاجان، نمیخوام  ولی اگه زوریه تسلیمم، خاک باید بریزن روی این پوشش خاکستری

 

برمیگردم به شهر خالی از عشق
برمیگردم بپرسم حالی از عشق

از خاطره ها، چی مونده برام
به جز خیالی از عشق

من دل بستم، به هرچی مال من نیست
به هر چی که، به فکر حال من نیست

دل خسته شدم، از این همه غم
که بی خیال من نیست

یه جوری دوری و یه جوری گم شدم که باورم نمیشه
کسی که عاشقه، محاله بگذره از اون که زندگیشه


این ناله های جوانی است که در ابتدای عمر
حیران شد از سیاهی و مویش سپید شد

 

هرگز و هرگز تا این حد خودم رو منفعل و به درد نخور متصور نبودم. هیچوقت اینقدر احساس ناتوانی و شکست بر من چیره نشده بود. اگرچه شخصیت پر رو و بی حیایی دارم که هنوز هم میگه درستش میکنی، اما حس میکنم توی اون چاه فیلم سوم بتمن نولان گیر کردم و برای رهایی باید دست از خیلی چیزا بکشم. باید اونقدر ریسک بالایی باشه که تموم توان و سرمایه و زندگیم رو بذارم وسط. این اونی نیست که من باشم. بهمنی که اینطوری شروع بشه، ادامه و پایانش هم معلومه.

#لعنت_به_این_آوار_من_زیر_آوارم


سلام و شب به خیر. درگیرم، با سفارشات و خودم. با تمام معیارها و هنجارها و اعتقاداتی که داشتم. با تمام جزئیاتی که نقشه های کامل و رنگارنگی داشته و الان احساس میکنم دورتر از دورترین لحظه ایه که امید رسیدن بهش رو دارم (که میفرماید: ای مرد! آرزوی من اینه که بعد از مرگم، اون موقع منو بشناسی). بیشتر از هر زمان دیگه ای، نسبی بودن خوب و بد رو درک کردم؛ اینکه یه خوب» میتونه توی یه زمینه مناسب بد تلقی بشه و بد، توی زمان و مکان صحیح خوب».
سلام! نیومدم، نیومدم، الانم قرار نیست بیام چیزایی که باید بنویسم رو یادداشت کردم و سر فرصت مینویسم. از یادم نمیره، هرچند شاید کامل نوشته نشه و حس اون لحظه ها گذشته باشه. دیشب اما خوابی دیدم، بس عجیب، لذت بخش و شاید خجالت آور. قصد تعریف و توصیف و تعبیر ندارم، ولی گفتم یادی ازش بکنم و بدونم که همچین خوابی بوده. یه جور قهرمانی بود برای خودش! خجل شدم از حجم انزوا و محبوبیت (عمدا واژه هایی رو به کار میبرم که از اصل موضوع دور بشه ) خلاصه که از این حجم سفارشات
چند موضوع سنگین باید نوشته بشه، خیلی سنگین. ولی شرایط مناسب نیست. البته سلام! شرایط فعلی به این صورته که چکیدش میشه: علاقه باعث خودسانسوری میشه»، یک اجبار برای اینکه همه چیز رو بروز ندی و خطر نکردن به خاطر امکان ایجاد دلخوری و ناراحتی، و این اجتناب ناپذیره؛ حداقل برای من. برداشت های سطحی و عمیقی میشه داشت و من الان زمان، حوصله، توان، عزم، اجازه، درک و احساس کافی برای توضیح بیشترش رو ندارم. هرچند برای نوشتن همین چند خط هم ممکنه کمی بعدتر احساس پشیمونی کنم.
سلام. امروز بزرگی فرمود قدرت جوونیتون رو بدونین. قدر دونستن از دید بزرگترا، با اون جملاتی که میگه دنبال علایقتون برین و اینطور صحبتا خیلی متفاوته و گاها مقابل هم قرار می گیره. اگه هرچیزی قرار بود علمی و آکادمیک باشه، قطعا خیلی اتفاقا توی دنیا نمی افتاد (دو جمله قبلی ربطی به هم نداره!)، اما احساس میکنم اگه یه دنیای ایده آلی وجود داشت و قرار بود به هرکسی بابت پرداختن به علایقش درآمد درخور پرداخت بشه، بازم من سرگردون بودم و نمیدونستم دوست دارم چیکار کنم،
سلام. یادمه از حدود ترم 4 که تصمیم گرفته بودم تغییر رشته بدم به شیمی، هرکی ازم میپرسید چیکار می کنی الان؟ میگفتم دانشجوام، میپرسید چه رشته ای و میگفتم فعلا که پزشکی». کمی بعدتر وقتی موفق نشدم و تصمیم به انتقال به بیرجند داشتم، یه مشهد هم به آخرش اضافه کردم و فعلا رو به مشهد نسبت میدادم. به هر طریق 10 سال گذشته و عمر کمی نیست، موفق نشدن هم بخشی از زندگی بعضی از افراده و من تا اینجاش خیلی موفق نبودم.
درود. فردا میرم مشهد و امروز روز اخریه که اینجام. امیرحسین رو باید ببینم حتما و امیرنوری رو. ابوالفضل و شایان رو هم باید ببینم دوباره و نه فقط دیدن که باید باهاشون چند ساعتی رو بگذرونم. قصد دارم براشون یادداشتی بنویسم و توضیح بدم علت این وقت کمی که باهم میگذرونیم رو و یاداوری کنم که چقدر برام مهمن. هرچند هردوشون دوستی ها و ارتباطات خاص خودشون رو دارن و الان دیگه مطمئن نیستم که اگه طولانی مدت بیرجند باشم اولویتشون بودن با منه حتما، ولی تایم های کوتاهی که
سلام. همه چیز مقداری به هم مالیده است و خوب و با قوتی که باید پیش نمیره. باز یه کم مثل چند ماه قبل شدم و دکتر لازم انگار. خواب هیچوقت کافی نیست و درد پاهام دائمی شده و نمیذاره بخوابم. دغدغه هام انگار بیشتر شده، چندتا کار رو میخوام همزمان پیش ببرم و اونقدر توی اولویت بندیشون مشکل دارم که هیچکدومشون انجام نمیشه. هیچ چیزی نمیتونه روح تو رو بشکنه تو موجودی هستی که برای بخشیدن به وجود اومدی تو یه معلمی که داری بهم درس میدی که چطور این احساسات رو حس کنم به نظر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های روزانه من